عشق ... پدر... پسر...
ترس پدرم که ریخت
لباس های روز مبادا را پوشیدیم
و مادر که بعد از برادر ها
هنوز سنگ صبور بود
به عکس ها نگاه می کرد و نگاه های خیره
و هیبت مردانه بابا
که هنوز از پشت قاب چوبی دیدن داشت
و مردم
که هی می آمدند
و هی نمی رفتند
و خواهرم که هی گریه می کرد
و من هی گریه نمی کردم
و ریش سفید ها که با تسبیح هایشان
مردم را سیاه می کردند
تا آن شب که سرازیر شدی
همه چیز عادی بود
همه جا بوی گلاب بود وکباب
اما . . .
چند اتاق آن طرف تر
در میان ریش سفید ها
صحبت از ملک بود و
زمین بود و
پول
به همین سادگی...
رضا شاعری